کد مطلب:210471 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:224

رفتن، رسیدن است...
مرد، سر در گریبان فرو برده و زانوی غم در بغل گرفته بود. او پیوسته از خویش می پرسید: یعنی هیچ راهی ندارد؟ آن گاه زیر لب، زمزمه می كرد:

«من در این كشتی طوفان زده نیز

به تو می اندیشم؛

به تو، ای خوب؛ ای دوست!

شاید از راه بیایی و مرا،

تا ثریا ببری؛

تا سرایی كه در آن،

عشق را می فهمند...» [1] .

مرد، به سراغ اندیشه مندان شیعه شتافت؛ جملگی پاسخ دادند:

- چنین طلاقی در یك مجلس - بدون دو بار رجوع شوهر به زن،



[ صفحه 46]



بعد از طلاق - درست نیست. [2] .

مرد، خرسند بود؛ اما همسرش چندان خشنود نبود. او در پی گفتار امامش بود و سخنان دیگران را، همه هیچ می پنداشت. امام علیه السلام در آن دوران، در «حیره» [3] می زیست. و مرد به آن دیار، رهسپار شد. باید خود را به امام می رساند؛ اما چه گونه؟ اندیشه كنان، به اطراف، سرك می كشید. صدای یك خیارفروش، رشته ی افكارش را قطع كرد؛ ولی مرد، را در اندیشه یی دیگر فرو برد.

تمام خیارهای را خرید و لباس ها و وسایل فروشنده را امانت گرفت؛

- آهای! خیار؛ آهای! خیار.

نزدیك خانه ی امام ایستاد. پسری بیرون آمد؛

-ای خیارفروش! نزد امامت بشتاب.

امام علیه السلام لبخندی بر لب آورد؛

- تدبیر خوبی به كار بردی! داستانت چیست؟

مرد، ماجرایش را گفت. حضرتش فرمود:

- بازگرد؛ همسرت فقط از آن توست. [4] .

مرد، شادمانه بازگشت، تا همسرش را از انبوه اندوه، رها سازد. [5] .


[1] بخشي از شعر «طلوع عشق» ؛ سروده ي سارا احمدپور (باران).

[2] مرد، همسر خويش را در يك مجلس، سه طلاقه كرده بود!.

[3] حدفاصل بين نجف و كوفه؛ در زمان حكومت ابوالعباس سفاح (نخستين طاغوت عباسي).

[4] بنابر گفتار حضرتش: طلاق مرد، باطل بود و چيزي بر گردنش نبود.

[5] برگرفته از: سوگنامه ي آل محمد عليهم السلام؛ با تلخيص و تصرف بسيار.